سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

آن روز، سر مسابقه همان اندازه که حواسم پی داور کنار بود ـ و به ژست داوری‌اش رشک می‌بردم، مخصوصاً که لباس سپید آستین‌کوتاه یقه‌انگلیسی کوچک و شلوار مشکی راسته‌اش حسابی چشمم را گرفته بود و به خود یادآوری می‌کردم باید حتماً سفارشش را به باجی بدهم ـ پی حمیده هم بود و حتی بیشتر از اینکه به صدای مربی [اگر گلویش نَمی‌درید دست‌کم پرده گوشم می‌درید] که از بدشانسی کنار دستش نشسته بودم و دائم بچه‌ها را به زدن ضربه در سر تشویق می‌کرد، اعتنایی کنم یا در آن شلوغ‌پلوغی چشم بگردانم برای دیدن "خانم فلاح". به خاطر چند ضربه اولیه حریف در دماغش [ ضربه در صورت غدغن نبود و حریف هم به‌خوبی مطلب را گرفته بود] قافیه را باخته بود، حمیده را می‌گویم‌ دانه‌های درشت عرقی که از کنار پیشانی‌اش می‌سرید حکایت از ترسی داشت که حریف در درونش به پا کرده بود. طفلکی با پس رفتن‌ها و ضربات ناقصِ های‌کیک وا‌داده بود مثل تکه یخی زیر آفتاب داغ تابستان. بعد از وقت استراحت اول رفت و انصراف داد. بدون آنکه اصرارهای مکرر خواهرش افاقه کرده باشد. داور وسط[خانم سلیمی] هم بی‌معطلی دست حریف را بالا برد و به‌عنوان برنده مسابقه اعلام کرد. پیش‌بینی چنین نتیجه‌ای خیلی دور از انتظار هم نبود. کافی بود کمی به رقص پای حریف با آن‌همه اعتمادبه‌نفس و نگاه مستقیم و نیرومندش در چشم‌های ریز حمیده دقت کنی ـ بعلاوه وردهایی که زیر لب می‌خوانند به‌رسم تمامی مسابقات حریف‌ها برای هم ـ آن‌وقت بود که به صرافت می‌فهمیدی برنده چه کسی خواهد بود، اگرچه دلت با حمیده می‌بود و برنده شدنش. این‌همه آن چیزی نبود که خون خواهر بزرگ را به جوش آورده بود، شاید شکسته شدن پای خودش سر تمرین و بازماندن از مسابقه شده بود مزید بر علت و دلیلی برای سرکوفت‌های پی‌در‌پی‌اش بر سر حمیده نگون‌بخت: " قرار نبود که دماغت له شود که اگر این هم بود تو باید برنده می‌شدی تو نباید جا می‌زدی نباید کنار می‌کشیدی می‌فهمی لب‌هایت را ور‌نچین و آبغوره نگیر دختره فقط چند سانت از تو بلندتر بود " و صدای  هق‌هق حمیده و کلمات بریده‌بریده‌اش که "آبجی به خدا خیلی درد دارهــــ "


ازنظر او اگر حمیده فقط چند سانت بلندتر بود یا اولین مسابقه‌اش نبود.. اگر صدای کت‌وکلفت مربی در سرش نمی‌پیچید یا حریف آن‌طور رقص‌پا نمی‌رفت... اگر این‌قدر بزدل نبود، حتماً حتماً برنده می‌شد. درحالی‌که باید در آن لحظه خشمش را با همه تلخی می‌خورد... دلش باید برای شبِ‌روز مسابقه می‌جوشید ... شب سختی بود برای حمیده هفت‌هشت‌ساله، وقتی دچار یأس فلسفی می‌شد و با هر بار بستن چشمانش قیافه حریف بود که در برابرش رژه می‌رفت درحالی‌که چیزی نمانده بود از فرط شادی برنده شدن بی‌زحمتش در مسابقه بال در‌آورد و به آسمان‌ها عروج کند. درست وقتی‌که کف پاهایش زق‌زق می‌کرد از شدت درد و نفسش بالا نمی‌آمد حریف نفس تازه می‌کرد در هوای دم‌کرده سالن و نوشیدنی خنکش را با خیال جمع، جرعه‌جرعه سر می‌کشید. فقط غم پریدن آبرنگ و کلاس نقاشی نبود. جملات آبجی بزرگ با آن عصای زیر بغل که عین پتک بر سر کوچکش فرود می‌آمد عذابی بس عظیم بود ـ حتم دارم دردش از نیشگون‌های مادر سر هورت کشیدن سوپ در مهمانی پریشب هم بیشتر بود ـ شب سختی بود برای تصمیم گرفتن، برای ماندن یا بریدن. رسیدن به تیم ملی با بوسیدن و کنار گذاشتن...


+ تاریخ دوشنبه 93/11/6ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر