سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هو الله احد

درونم همه آشوب است

پر غوغا 

کاش دستت را بگذاری روی قلبم

و "لاحول ولا قوه.."‌ای بخوانی

دیگر نه تاب ماندن دارم

و نه پایی برای رفتن

مانده‌ام

در این برهوت تنهایی

با واژه‌هایی که سراسر دردند

و جز حیرانی بر دلم نمی‌افزایند

 چه کنم؟

مخیرم در نقطه‌ای

که منتها الیه استیصال است

یأس از او کفر است اما

یأس از خود چه؟

باید دست اعجاز تو پایان برد این همه سرگشتگی را

و چیزی مثل حسی تازه بر قلبم جوانه زند

باید روحی دمیده شود بر این تن خسته

این جان به لب رسیده

زمان رو به افول است

و ثانیه‌ها بی‌شکیب می‌رانند

پایان نوشت: اگر ما را به رمضانت نرسانی چه؟




+ تاریخ پنج شنبه 94/2/3ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر