سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوالحبیب

"سین" قرآن جیبی را از کیفش بیرون می‌کشد و می‌گیرد جلوی رویم. با شرم همیشگی‌اش می‌گوید: «چیز قابل داری نیست». من محو رنگ عنابی روی جلد شده‌ام. حکماً تمام عربی است و به خط عثمان طه. تشکر می‌کنم. او دنباله‌ی حرفش را می‌گیرد و می‌گوید: «راستی، یک همسفری هم داشتیم عین تو بود». سعی می‌کنم یکی عین خودم را تصور کنم؛ اما موفق نمی‌شوم. می‌گوید: «حسابی با هم عیاق شده بودیم. با هم می‌رفتیم زیارت. بعض تو نباشد خانم خیلی خوبی بود. جایت حسابی خالی بود، همه حرم‌ها به نیابتت سلام دادم و نماز خواندم.» من، یاد آن شب می افتم. شب اول محرم بود که برگشتی. آسمان داشت دوباره به حال زارم می‌بارید. هوا اما خیلی سرد نبود. دلم نمی‌خواست چشم در چشم شویم. آمده بودیم دنبال مامان و بابا. شاید خجالت می‌کشیدم از خودم. شاید هم حسودی‌ام شده بود به تو، که چرا از من جلو زده‌ای. تو،  اما میان آن همه شلوغی باز معرفت داشتی. آمدی بغلم کردی و گفتی: «برایت دعا کردم رفیق، خیلی زیاد...»

شب قدری یک حسی ته دلم می‌گفت بالاخره من هم کربلایی می‌شوم...


+ تاریخ سه شنبه 97/4/5ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر