سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوالحبیب

این همه فاصله، این همه تضاد، این همه اختلاف. این همه بغض و نفرتی که از اسلام در کلام او است، ریشه در کجا دارد؟ نمی‌دانم! از خودم می‌پرسم چرا همه چیز به اینجا کشیده شد؟ اما مثل همیشه جوابی ندارم.

این شبها چشم‌هایم را که می‌بندم،  چهره‌اش در ذهنم مجسم می‌شود. دائم واژه‌هایش در گوش‌هایم زنگ می‌زند. مثل یک کابوس، سرشار از سیاهی و وحشت... فکرش را هم نمی‌کردم. همه چیز تمام شده بود. من این سو بودم و او آن سو. حالا اما نه؛ نشسته‌ام درست پشت میزی که سمت دیگرش به او منتهی می‌شود. به نگاه سرشار از نفرتش. به واژه های سرشار از بغضش. به افکاری که می‌ترساندم...

خدایا چرا من باید این جا باشم؟!

گاهی به او حق می‌دهم. ژست آدم‌های بی‌طرف را می‌گیرم. گوشی برای شنیدن دردهایش می‌شوم. تلخی خاطرات گذشته را با او مزه مزه می‌کنم. حتی نم اشکی در گوشه چشم‌هایم دیده می‌شود. گاهی اما کاسه صبرم لبریز می‌شود. از حرف‌های باطلی که سعی می‌کند حق جلوه دهد، از دروغ‌هایی که به هم می‌بافد تا به خوردم بدهد. دلم می‌خواهد سرش داد بزنم، اما نمی‌توانم. دلم می‌خواهد برای همیشه این همکاری را قطع کنم، اما نمی‌شود. شاید هنوز هم دلم برایش می‌سوزد. شاید هنوز هم او را بی‌تقصیر می‌دانم. شاید...

اگر بدانی این روزها چقدر دستانم خالی است. اگر بدانی این شب‌ها چقدر سینه‌ام تنگ شده است. نمی‌دانم سرانجام این همه تقابل به کجا می‌رسد؟

اغثنی...


+ تاریخ سه شنبه 97/11/9ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر