سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هو الحَیّ

سال یک هزار و نیرنگ بود که گم شدی. یک روز پاییزی که سوز زمستان با خود داشت، وقتی برگه ترحیم چسبید به سینه دیوار و کمر "حاجی" را خم کرد. خانم معلم تازه رسیده بود به حرف "ب" که قاب عکست با روبان مشکی نشست وسط طاقچه، چشم در چشم "مادر". سیاهی از سردرخانه بالا رفت و لبخند باغچه را دزدید، درخت ها رنگ باختند. بوی عود، تمام حجمِ کپسولِ اکسیژن را فراگرفت. نخ تسبیح "عزیز" از هم درید و هر دانه ای سهم فرشته ای. سهم من اما بغض تلخی که لابلای تارهای صوتی ام تنیده شد. می دانی تنها "گاز خردل" اشک آدم را در نمی آورد! شمع ها پا به پای من گریستند از آن شب که صدای خس خس نفست سکوت مطلق اتاق را زیرپا نگذاشت و دستان بی رمقت نوازشگر ثانیه های از نفس افتاده ام نشد. تنها سردرد آدم را از پا در نمی آورد! دلم زخمی آدم هایی شد که تفسیر سکوت تو را سانسور کردند اما کاسبی شان سکه ماند. روزگار چرخید نه برای من و نه برای تو، بلکه برای آنانکه طعم تلخ خردل را نچشیدند. صدای سوت خمپاره ها گیجشان نکرد و بی درصد، صد در صد بیمه شدند!

سال یک هزار و امید است حالا و دلار تا دلت بخواهد ارزان. باور کن کسی سراغ بازار سیاه را نمی گیرد. باک ماشین ها را بنزین بدون سرب پر می کند. ماشین ها مجهزاند به سیستم های یورو بهار! قرار نیست هوای چشم هایت بارانی شود. باتدبیر دم فصل ها را دیده اند، هوا معتدل است و ریه هایت بیمه اکسیژن. همه چیز روبه راه است، می شود پیدا شوی؟ می شود چشم های مادر برق بزند از دوباره دیدنت؟ گل از گل باغچه بشکفد. حاجی کمر راست کند و روزگار بر مدار تسبیح عزیز بچرخد؟ یعنی می شود جلوی سرمشق های خانم معلم پر شود از "بابا".

پایان نوشت: ماهی قرمزِ حوض دلواپس است، دلواپس گودی پای چشم هایی که نه روز به روز که واژه به واژه عمیق تر می شود...


+ تاریخ چهارشنبه 93/5/15ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر