سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوالحبیب

بیشترِ آدم‌های آن زمان، درست مثل حالا، علم را برای دنیایشان می‌خواستند. علمِ بیشتر برابر بود با موقعیتِ کاریِ بهتر و به دنبالش پولِ بیشتر، ماشینِ بهتر و خانه‌ی بزرگتر. اما تو مثل بیشتر آدم‌ها نبودی. اصلا اهلِ این چیزها نبودی. علم برای تو، برخلاف آنها، حکم نور را داشت. نوری که با آن خدا را بهتر می‌دیدی و خدا مثل همیشه در دل مستضعفان جا داشت. نشسته بود در نگاه آن دخترک یتیم و صدایت می‌زد. وقتی زخم‌های محرومیت تنِ نحیفِ کودکان را آزار می‌داد. زمانی که برای شیعه عزت و آبرویی نمانده بود، تو دست به کار مهمی زدی. علم کار خودش را کرده بود. پس جای ماندن نبود. وقتی بودن تعریفی جز غرق شدن در مادیّات نداشت. تو، هجرت را از خودت آغاز کردی و این اولین گام برای رسیدن به خدا بود...

این روزها چقدر نبودنت به چشم می‌آید میان آدم‌هایی که خودشان را عالِم جا زده‌اند!


+ تاریخ چهارشنبه 97/3/30ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالحق

این رسم امتحان شدن است؛ باید وسط معرکه خودت را نشان بدی. عقب ایستادن و حرف زدن در آسایش کار راحتی است.

آن شبها را به یاد داری، همان شبهایی که چشم‌هایم را می‌بستم و می‌گفتم تو "الله" هستی. و این یعنی جامع صفاتی، یعنی همه را با هم داری و شاید به تعبیر من همه را یک اندازه! از قدرتت شروع می‌کردم. می‌گفتم تو قادری. پس با وجودت سختی و کار غیر ممکن معنی ندارد. بعد می‌گفتم تو همان اندزه که قادری همان اندازه هم حکیمی. همان اندازه که حسابگری همان اندازه هم جبّاری. پس اگر به هدفم نرسیدم این به معنای نفی قدرت از تو نیست. شاید مصلحتم این بوده. شاید جایی خواسته یا ناخواسته به خطا رفته‌ام، حرفی زده‌ام دلی رنجیده است و ...  حالا این نرسیدن جواب آن خبط است. شاید هم نه! اصلا دنیا ارزش رسیدن ندارد، وقتی قرار است عاجل باشد، وقتی باقی نزد توست. خلاصه آنقدر حرف می‌زدم و خودم را دلداری می‌دادم تا استرس‌ جایش را به آرامش می‌داد، خوابم چشمهایم را پر می‌کرد وقتی تو هنوز بیدار بودی مثل همیشه...

حالا این شبها تو هنوز هم همان "الله"هستی، توانایی که به اندازه توانایی‌ات، مصلحت اندیشی. مهربانی که به اندازه مهربانی‌ات، حساب‌گری. این وسط من هستم که رنگ عوض کرده‌ام و پشت پا ‌زده‌ام به حرفهایم.  همیشه حرف زدن کار راحتی است و سختی از زمانی شروع می‌شود که باید پای حرف‌هایت بایستی آن هم با تک تک سلول‌هایت و امتحان یعنی همین، درست جایی که من ایستاده‌ام.

تو اما، مثل همیشه غافر باش، حرف‌هایم را نشنیده بگیر. مرا ببخش به خاطر همه یأس‌هایی که این روزها به سراغم می‌آید. به خاطر همه چراهایی که جسورانه می‌پرسم...


+ تاریخ یکشنبه 97/3/13ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالحبیب

صدای نوحه‌خوان تمام صحن را پر کرده

با سوز می‌خواند امین الله را

گام‌هایم سست می‌شود

این دو روز حسرت یک بار شنیدنش را داشته‌ام

برمی‌گردم سمت حرم

و نگاهم از گنبد

می‌رود بالا

 سمت پرچم سبزی که

 خرامان در باد می‌لرزد

انگار کسی دلم را چنگ می‌زند

می‌خواهم همانجا بنشینم روی زمین

و مثل آسمان بالای سرم زار بزنم

دل کندن از بهشت شما سخت است

از نشنیدن زمزمه زائرانی

که ذکر گرفته‌اند یا رئوف و یا رحیم

وقتی با شوق خود را

به دامان ضریح رسانده‌اند

با خودم می‌گویم

پس کی می‌رسد زمانی که

زمین گیرم کنی آقا...


+ تاریخ سه شنبه 97/2/25ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالحبیب

امروز وقتی داشتم با سرعت خودم را به کتابخانه، که در قلب پارک آرام گرفته، می‌رساندم، دلم می‌خواست برای چند دقیقه بنشینم رو یکی از نیمکت‌ها. چشم‌هایم را ببندم و چند نفس عمیق بکشم. برای لحظاتی گوش‌هایم را میهمان نغمه سرایی گنجشک‌هایی کنم که از شور بهار می‌خواندند. مشامم را پر کنم از عطر بنفشه‌هایی که سر صبحی ذوق کرده بودند. اما وقتش نبود. به اندازه کافی این روزها فرصت‌ها را سوزانده‌ام. قدم‌هایم را تندتر کردم. اما وقتی پیچیدم سمت درختچه شیشه‌شوی، شاخه‌های سربه زیرش مرا بی‌هوا ‌برد آن سوی شهر، جایی که تو در گوشه‌ای از خاکش آرام گرفته‌ای. حالا آنجا حتما طاووسی‌ها به گل نشسته‌اند و عطرشان با بوی سحرآمیز زیتون تلخها در آمیخته است. حتما آنجا هم بهار حال بلبل خرماها را خوب کرده است و آنها هم حال تو را. خوش باش با بهار مثل همه آدم‌ها. بی‌خیال من و دلگیری‌های این روزهایم. من از همین‌جا حمدم را برایت می‌خوانم رفیق!


+ تاریخ شنبه 97/1/18ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر