سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و عاشورا، زخمی است بر جان‌هایمان

تا زمین و زمان است

می‌سوزیم


+ تاریخ پنج شنبه 97/6/29ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالحبیب

بی‌تابم

گویی همه بی قراری‌های عالم

 جمع شده است در دلم

می‌خواهم پای واژه‌هایش زار بزنم

وقتی به نام تو می‌رسد

وقتی می‌سوزم


+ تاریخ شنبه 97/6/3ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

 

هوالحبیب

فریاد نه؛ می‌بینم.

خسته و وامانده، سرشار از تهی، لبریز از بیهودگی شده‌ای...

بعد از زمانی طویل، بعد از این همه تقلا و تلاش، چشم گشوده‌ای و خود را در نقطه شروع دیده‌ای

چه حسرت عظیمی! چه درد تمام ناشدنی!

همه این مدت را تنها دور خود چرخیده‌ای، عین فرفره‌ها

[و فرفره‌ها همیشه خودشان را دور می‌زنند نه دیگران را!]

فریاد نه؛ می‌شنوم

تنها بدون او

یعنی، حکایت مور و سینه سنگی سیاه

یعنی، آتشی که ثانیه‌هایت را سوزانده

یعنی، سایه سنگین نبودن

یعنی باز...

فریاد نه؛ می‌دانم، می‌فهمم

حالا نوبت توست!

باور کن خودت و بودنت را

و دل ، تا بشویی

و دست‌ها، تا بالا بیاوری و قد بکشی تا جایی که

سرانگشتانش را حس کنی.

او به انتظار نشسته است

تو را

هر لحظه...

 

 


+ تاریخ سه شنبه 97/5/16ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

 

هوالحبیب

می‌بینی، این روزها به تو که می‌رسم، پاسُست می‌کنم و همه حرف‌هایم را خلاصه می‌کنم در همان "السلام علیکَ...؟!" ساده و بغض آلود. انگار بخواهم اوج طلبکاری‌ام را به رُخت بکشم. انگار بخواهم تلافی کنم. آخر این روزها بیش از همه، از تو طلبکارم. حتی بیش از خودم. یعنی حقش این بود؟! من فقط توقع داشتم عوض همه‌‌ی لحظه‌هایی که می‌آمدم دست بر سنگ مزارت می‌گذاشتم و فاتحه‌ای نثارت می‌کردم، بیایی. دست بگذاری روی قلبم و حمدی نثارش کنی. حرف من نبود، همه می‌گفتند نفست حق است. می‌گفتند گمنام‌‌ها با بقیه توفیر دارند. پس باید خودی نشان می‌دادی، اما...

من فقط انتظار داشتم عوض همه دوست‌هایی که تنها ادعای رفاقت را به دوش می‌کشند اما همین که به روزهای سخت می‌رسی غیبشان می‌زند و شانه خالی می‌کنند از همپایی، تو باشی و واژ‌ه‌هایت التیامی باشد بر رنجها، بر غم‌ها، بر انبوه نبودن‌ها. اما تو، شاید تنها ترجیح دادی فکر کنم که از دور ایستاده‌ای و نگاه سنگین‌ات را حواله‌ام کرده‌ای مثل خودم. شاید خواستی گمان کنم دور می‌بینمت، شاید خواستی حس کنم این اندازه غریبه هستی برایم. شاید هم می‌خواستی روی پای خودم بایستم. بزرگ شوم. دلنازک نباشم. اینطور فکر کنم بهتر است نه؟  

می‌بینی، این روزها چقدر تلخ و سرسنگین شده‌ام با تو. حالی که دوامی ندارد. غروری که سرانجام با  همین واژه‌ها خرد می‌شود و فرو می‌ریزد...

 


+ تاریخ پنج شنبه 97/5/11ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالحبیب

از تو که پنهان نیست!

این شبها زیاد با خودم حرف می‌زنم

از ناحقی‌ها، دروغ‌ها و تزویرها می‌گویم

از آدم‌هایی که هر روز رنگی دارند

می‌گویم و می‌گویم

آنقدر که سرم داغ می‌شود

تا آنجا که می‌خواهم به سیم آخر بزنم!

اما سیم آخر برای من و مثل منی چه مصداقی دارد؟!

غیر قطار کردن واژه‌هایی که راه به جایی نمی‌برند

پس تنها دلم را خوش می‌کنم

به وعده‌هایت

به "یوم تبلی السرائر"ی که ضرب گرفته در ذهنم

چه خوب که از پس این روزهای پر نیرنگ

"یوم تبلی السرائر"ی هم می‌آید

اگر نه کی زور من و مثل منی به این

جماعت خائن می‌رسید.

حتم دارم آن روز

رو می‌کنی دست همه خائن‌ها را

تو، به حساب همه ناحقی‌ها می‌رسی

چون "الله"هستی...

همو که بزرگتر است از همه...


+ تاریخ پنج شنبه 97/4/14ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالحبیب

"سین" قرآن جیبی را از کیفش بیرون می‌کشد و می‌گیرد جلوی رویم. با شرم همیشگی‌اش می‌گوید: «چیز قابل داری نیست». من محو رنگ عنابی روی جلد شده‌ام. حکماً تمام عربی است و به خط عثمان طه. تشکر می‌کنم. او دنباله‌ی حرفش را می‌گیرد و می‌گوید: «راستی، یک همسفری هم داشتیم عین تو بود». سعی می‌کنم یکی عین خودم را تصور کنم؛ اما موفق نمی‌شوم. می‌گوید: «حسابی با هم عیاق شده بودیم. با هم می‌رفتیم زیارت. بعض تو نباشد خانم خیلی خوبی بود. جایت حسابی خالی بود، همه حرم‌ها به نیابتت سلام دادم و نماز خواندم.» من، یاد آن شب می افتم. شب اول محرم بود که برگشتی. آسمان داشت دوباره به حال زارم می‌بارید. هوا اما خیلی سرد نبود. دلم نمی‌خواست چشم در چشم شویم. آمده بودیم دنبال مامان و بابا. شاید خجالت می‌کشیدم از خودم. شاید هم حسودی‌ام شده بود به تو، که چرا از من جلو زده‌ای. تو،  اما میان آن همه شلوغی باز معرفت داشتی. آمدی بغلم کردی و گفتی: «برایت دعا کردم رفیق، خیلی زیاد...»

شب قدری یک حسی ته دلم می‌گفت بالاخره من هم کربلایی می‌شوم...


+ تاریخ سه شنبه 97/4/5ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر