سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوالبصیر

"یالیتنی کنامعکم فافوز فوزا عظیما"

برخلاف تو من یک بسیجی ساده‌ام. داییِ‌دایی‌ام زمستان پنجاه و هفت خودش را از ارتش بازخرید کرد. پاییز پنجاه و‌نه عمویم مجنون بود. پدرم از خون می ترسید. بهار شصت و پنج برادرم شیرخواره بود. در رگ های من خون هیچ شهیدی جریان ندارد و نسبم به هیچ جانباز شیمیایی نمی رسد. من با هیچ آزاده ای ملاقات نکردم. حتی مثل "آرزو" انشاء هایم را با "به نام الله پاسدار خون شهیدان" شروع نکردم. صدای گریه‌هایم زمانی گوش دنیا را نوازش داد که همه جا امن و امان بود. خدا خرمشهر را آزاد کرده بود. امام (ره) جام زهر را نوشیده بود. گلوله‌ها از چرخش ایستاده بودند. خبری از ترکش سرگردان و بمباران نبود. مینی زیر پای رزمنده ها را خالی نمی کرد.  صدای ویراژ میگ ها و غرش تانک ها خوابیده بود. آژیر قرمز دل زن ها را نمی لرزاند و کبوترها بی واهمه در آسمان یکه تازی می کردند. سردر محله ها حجله ای خودنمایی نمی کرد. خلاصه روی پیشانی جنگ مهر صلح خورده بود.

من یک بسیجی ساده ام. یک بسیجی ساده که شانه های نحیفش تاب سنگینی کلاش را ندارد و فشنگ هایش به جای خال سیاه سیبل، تن خاک را می شکافد. من شلوار جین می پوشم و پوتینی ندارم تا به بوسه های سردار بی سری بر خود ببالد. چشم هایم به روی ماه "چمران"ها روشن نشد. پای حرف های "جهان آرا"ها ننشستم. هم پای "زُفاک"ها نجنگیدم. زمان دست مرا از دامان جنگ کوتاه کرد اما از پس تو و همرزمان ات برنیامد.

من مومنم به تو و همه آنها که مستانه بال گشودند، به نخل های بی سر که استوار ایستاده اند. مومنم به مرگ بر آمریکا. هنوز هم مویه های مادر "محمدرضا"ها سینه ام را تنگ می‌کند. من نمی توانم چشم های منتظر مادر "سید مهدی"ها را در نظر نگیرم و پشت پا بزنم به ایرانمان. من مکلفم {مثل هفتاد و پنج میلیون انسان دیگری که روی این خاک قدم می‌زنند و ریه‌هایشان را از هوای تازه‌اش پر می‌کنند} به دفاع از  قطره قطره خون "عباس‌ِعلی"ها. سر‌زبانِ من، شعار" جنگ جنگ تا پیروزی" است، یقین دارم که "در باغ شهادت باز باز است". من مثل همه انقلابی‌ها مسئول رساندن این پرچم به دست حضرت صاحب الامر(عج) هستم.

پایان نوشت: "وَ لَقَدْ شَهِدَنَا فِی عَسْکَرِنَا هَذَا اقْوَامٌ فِی اَصْلاَبِ الرِّجَالِ وَ ارْحَامِ النِّسَاءِ، سَیَرْعَفُ بِهِمُ الزَّمَانُ وَ یَقْوى بِهِمُ الْإِیمَانُ".


+ تاریخ پنج شنبه 93/6/27ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالحکیم

  "إِنَّ اللّهَ لاَ یَظْلِمُ النَّاسَ شَیْئًا وَلَـکِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ"

بدبختی این نیست که عدل شب کنکور تب و لرز بگیری و علی رغم میل باطنی همه مامایی دانشگاه آزاد پذیرفته شوی یا با وجود داشتن مدرک دکتری فیزیک هسته ای از فلان دانشگاه معتبر اروپایی در یکی از مراکز دانشگاه پیام نور در شهری گمنام و دورافتاده مشغول به تدریس شوی یا نه فرم استخدام ات از شدت اضطراب خط خوردگی پیدا کند و مدیر آموزشگاه آن را حمل بر بی انظباتی ات کرده و از لیست مصاحبه شوندگان خط بخوری. بدبختی نگاه ترحم آمیز مردم وقتی کودک معلول ات را از خیابان عبور می دهی هم نیست و نه حتی وقتی سر سیاه زمستان صاحب خانه جوابت می کند. بالا بودن نرخ سود بانکی، قیمت ارز و تنگی دریچه میترال خان دایی چند شب پیش از عروسی آبجی کوچیکه، این ها هیچکدام بدبختی نیست. بدبختی در آفرینش خدا جایی ندارد. حربه شیطان است. انداخته سرزبانمان تا دور شویم از خدا و خوشبختی هایمان به دست فراموشی سپرده شود.



خوشبختی جایی در همین نزدیکی است. لازم نیست خودمان را به زحمت بیاندازیم. خوشبختی پینه های دست پدر و بوی تند قطره سی اِم است. نگاه نگران مادر وقتی از شکاف در تنهایی کوچه را می پاید و آمدنت را به انتظار می نشیند. خوشبختی زیر اخم و تخم های آقابزرگ سر خوردن قرص هایش، لابلای چین و شکن های صورت خانم بزرگ که موقع خندیدن دلت را قنج می اندازد، قایم شده.

خوشبختی دستپاچگی پدری که از فرط شادی زبانش بند آمده موقعی که نوزاد یک روزه اش را به دستانش می سپاری، دیکته های شب "حمیدرضا"، یاد گپ و گعده های دبیرستان{باند اف فور و خانم "فلاح"،ریسه رفتن های من و اشک چشم های تو}است. عصرها نوشیدن دم نوش بابونه، گل محمدی و چای سبز.

خوشبختی، قرآن روی طاقچه، دعای کمیل و سینه زنی هیئت در شب عاشوراست. خنکای شربت بیدمشک و گلاب موقع افطار، دور همی هایمان در امام زاده، خاله بازی های "مبینا" و "حدیث" وسط صحن آزادی،  سرخی واژه شهید روی سنگ قبری، "اهتزاز پرچم سه رنگ مان روی قله های افتخار" و شنیدن خبر سقوط پهبادهای اسرائیلی و پیروزی مقاومت است.


+ تاریخ چهارشنبه 93/6/5ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر