سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوالشهید

خواب می‌دیدم حرم الشهدا دانشگاه وسعت گرفته

مثل یک دشت پر از لاله سرخ

جا به جایش شهید روئیده

نه یکی نه دوتا، بلکه صدها شهید

و من هراسان پی تو می‌گردم

اما بین این همه شهید پیدا نمی‌شوی

گمنامِ گمنامی...

این روزها

 در بیداری دستم به تو نمی‌رسد

راه رویا را هم گرفته‌ای...

باشد تو! خوش باش با بهار

با طاووسی‌هایی که به گُل نشسته‌اند

کپه کپه گل زرد انگار که برگ و ساقه‌ای در کار نبوده باشد

نفست را عمیق کن عمیق‌تر

بوی‌شان تا ته کیسه‌های هوایی‌ات بال می‌کشند

بوی یاس‌ها

و رُزها هم...

دم جنبانک‌ها که بیش از خورشید مشتاق اند

از دوردست‌ها خبر آورده‌اند برایت

و دل گنجشگ‌ها که کوچکتر از دل همه عاشق‌هاست

با تو حرف دارند

و دمی لب فرو نمی‌بندند

و به عابران رخصت حتی سلامی نمی‌دهند

دل تنگ آسمان به جای همه چشم‌های منتظر

بر تو می‌بارد این روزها...

می دانم...

شاخه‌های "مریم"زیر لب زیارت می‌خوانند

سلام بر تو ای ولی خدا...

ای محبوب حق...



+ تاریخ یکشنبه 94/1/30ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالمحبوب

برای تو که یک روانشناسی" آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت" بی‌معنا است. حق هم همین است آدم روانشناس باید کم کم عرضه روی پا نگه داشتن خودش را داشته باشد. من اما روان‌شناس نیستم و می‌توانم دندان عقلم را بکشم می‌توانم آدم‌های شیک و اتوکشیده‌ای که مابین حرف‌های صد تا یک غازشان 99درصدش خودپرستی است را کنار بگذارم. آدم‌های طماعی که به علم همانگونه می‌نگرند که یک کفاش به پوست‌های دباغی شده روی میز کارش... می‌توانی فکر کنی کم آورده‌ام. بله من کم آورده‌ام اما نه آنچه را که تو می‌پنداری. مغزم کم آورده نمی‌خواهد انبانی از واژه‌های بی سر و ته لاتین شود. نمی‌خواهم شب را با دغدغه چک نکردن ایمیل‌ها به پایان برسانم و صبح به جای چیدن نعناع تازه از باغچه برای سفره صبحانه مشامم را با بوی زهم قهوه‌ی ترک بیازارم. می‌خواهم بجای حرف زدن از رتبه‌های علمی کسب شده، پز دادن به سفرهای فرنگ و سمینارهای متعدد، کار دیگری داشته باشم. مثلاً برای او فال حافظ بگیرم و غصه قمر‌ی‌هایی را بخورم که هنوز بلد نیستند لانه‌شان را سرپا کنند و محتاج جعبه کفش محمدند. با گلبرگ‌های گل محمدی که با شبیخون کودکانه‌‌ی محمد‌صالح بی‌رحمانه پرپر می‌شوند، همدردی کنم. دلم بجوشد که چرا مادر "بهار خاموش" را نمی‌خواند و با مورچه‌های حیاط از در همزیستی وارد نمیشود. می‌خواهم برای گلابی‌مان والعصر بخوانم که دیگر زمستان‌ها شکوفه ندهد! می‌خواهم بی‌خیال قیل و قال پدر روی کپه علف‌های هرز باغ دمر شوم و به آسمان چشم بدوزم و بلبل خرماها را دید بزنم. وقتی از این شاخه به آن شاخه می‌پرند و مست از بوی بهار برای هم می‌خوانند. توی نخ ابرها باشم که کی می‌بارند؟ آب نیسان می‌خواهم نه طعم شور اشک.. من اختیارگوش‌هایم را دارم نه؟ می‌خواهم به جای شنیدن بحث و جدل‌های بیهوده و چانه زنی بر سر حق الزحمه داوری به نغمه خوش پای آب بسپارمشان. به لالایی که طاهره سر خواباندن مهدیه می‌خواند... به نظرت من محق نیستم آدم ساده‌ای بمانم و مثل معادلات چهار مجهول خودم را سخت و لاینحل نکنم. بس است علم. نمی‌خواهم تک بعدی شوم. نمی‌خواهم آدم دل‌مرده‌ای مثل فرخانده باشم که شکمش را وقت گشنگی می‌بندد به بیسکویت‌های بی‌مزه و حال و حوصله پختن غذاهای جدید ندارد. اگر به قاعده‌ای که می‌خواهم منصف شوی می‌بینی این واژه‌ها تحمل درد ندارند. دل این واژه‌ها به شوق زندگی می‌تپد...

پایان نوشت: روز مادر مبارکگل تقدیم شما



+ تاریخ پنج شنبه 94/1/20ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالحبیب

"اعدی عدوک نفسک"

حس غریبی است

گویی که غم قلبت را در میان دستانش می‌فشرد

و بغض بر گلویت چنگ می‌اندازد و یارای فریاد نداری

دردی از درون تو را می‌سوزاند

از بن وجودت می‌سوزی

گونه‌های سردت امشب میهمان دانه‌های گرم اشک‌اند...

آخر تویی که "من منی یمنی‌"ای

کوچکترین ذره این هستی گسترده

با کوه عظیم معاصی

با دنیا دنیا عجز

جرات کرده‌ای و در برابر او ایستاده‌ای

ـ اله مهربان آفرینش

 مسجود تمامی کائنات‌ـ

و می‌خواهی بخوانی‌اش...

اما با کدامین واژه؟

یا اله العالمین

یا حبیب قلوب الصادقین

یا غایه آمال المحبین...

و عبور یکباره این حرف‌ها بر دلت

می‌خواهی چه کنی با من و این واژه‌ها؟

این مذنب‌ترین آفریده‌ها

این عاصی‌ترین مخلوق‌ها

ـمنی که پیشانی‌اش ممهور لایمکن الفرار توست

واژه‌هایی که جانشان در دست توستـ

نمی‌دانم...

بیمناکم

شاید حق با آن شاعره شهیر است

بهار فصل سورچرانی زنبورها

فصل بی‌دلی عندلیب‌ها

فصل شکفتن غنچه‌ها

از راه رسیده اما...

در این من خبری نیست که نیست

شاخه‌ی وجود این واژه‌ها

زخم خورده سرمای زمستان است

و من اسیر دست او...


+ تاریخ پنج شنبه 94/1/13ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر

هوالشهید

"...لیبلوکم ایکم احسن عملا"

یکـ حساب حساب دو دو تا چهارتا نبود. یعنی دو دوتا چهار تا نبود. همه معادلات به هم ریخته بود. نه قوانین ریاضی که معاهدات بین المللی هم رنگ باخته بود، حتی ساده ترین قراردادهای انسانی زیر پا گذاشته می‌شد. همه جا حرف جنگ بود و صدای سوت خمپاره که مختص جنوب و غرب نبود. دشمن همه این آب و خاک را می خواست. حتی دورافتاده‌ترین روستاها.... شهید بود که پشت شهید می‌آمد. به سوم عبدالرضا نرسیده پیکر بی سر احمدرضا آمده بود. به هفتم علی محمد نرسیده خبر مفقودی حسین پخش شده بود. مجروح پشت مجروح. وقت ماندن نبود. راه باز بود و جایی برای درنگ نبود. تعلل معنایی نداشت. هر کسی زرنگ بود سهمش را می‌گرفت از جنگ و سهم او؟ می‌توانست مثل خیلی‌ها جیم شود و یک شبه سر از جبهه در‌آورد. خط مقدم پیش روی تیربارهای بی رحم. زیر آتش بی امان دشمن. اما نه بی رضایت پدر و نه با شکستن دل مادر. قصه او با خیلی‌ها فرق داشت...

دو بعد از هجده سال غم بی اولادی، هجده سال زخم زبان این و آن، هجده سال نذر و نیاز خدا عنایتی کرده بود. در رحمتش را گشوده بود و مادری را صاحب فرزند. عنایت الله هبه خدا بود. روشنی چشم پدر و مادر. خدا خودش داده بود و حالا خودش امانتش را خوانده بود. و آنکس که خدا عاشقش شود...

سه هر بار می آمد سر حرف را باز کند واژه ها می‌آمدند تا تک زنبانش اما پر نمی‌کشیدند. تنها ضجه سکوت به گوش می‌رسید و دیگر هیچ. دستانش را به هم می مالید سرش را زیر می انداخت اما... نگاهش اول بار می‌افتاد به دستان پدر که پینه‌ها زمخت جلوه می دادنش ـ فصل درو هم اگر نبود آدم رعیت همیشه‌ی خدا کار داشت اندازه‌ای که شب نفهمد از فرط خستگی چه وقت چشم‌هایش روی هم می‌آیندـ و بعد ناخودآگاه می‌چرخید سمت نگاه پر مهر مادر که نقش‌های ریز قالی کم سوترش کرده بود این روزها و لبخندی که دلش را می‌لرزاند. برمی‌خاست و می‌رفت پی کاری... واژه‌ها  برمی‌گشتند ته دلش روی هم، خروار خروار حرف می‌شدند. نه دلش که مرغ مینا هم دیگر تاب این همه بی تابی نداشت.

چهار رفیق همیشه هوای رفیقش را دارد و رفیق شهید که ممات ندارد. شب بود اما سیاهی از شب نبود. ظلمات بود بی‌هیچ روزنه‌ی نوری. بی‌هیچ دریچه‌ی امیدی. سکوت و سیاهی در‌هم تنیده بود. می دوید و سیاهی تمامی نداشت. هول افتاده بود به جانش و سکوت که پایان نمی‌گرفت. ترس برش داشته بود. لحظه‌ای بعد سکوت شکسته می‌شود و صدایی نزدیک و نزدیک‌تر ‌و با آن روشنایی پهن‌تر. صدایی که او را به خود می‌خواند. نوری که به سمت او می‌آمد.

ـ عنایت الله

صدای دلنشین احمدرضا بود. خود خودش. با همان لباس خاکی جبهه و لبخند همیشگی روی لب‌ها. انگار هزار سال باشد که ندیده باشدش آغوش باز می‌کند و صورتش را غرق بوسه.

ـ دلتنگم احمدرضا

ـ دلتنگی جرم هبوط بود ارثیه پدرمان آدم اما...

ـ‌مرا با خود نمی‌بری؟

چفیه سیاه و سفیدش را از گردن باز می‌کند و می‌اندازد دور گردنش. و دور می‌شود با صدایی که می‌گوید: ... فملاقیه.

چشم که می‌گشاید فضای اتاق بوی عطر آغوش احمدرضا را گرفته. و هق هقی که با صدای اذان صبح در هم آمیخته.

پنج پدر دار قالی مادر را به‌پا می‌کند کنار ایوان. انگاری از صبح حرفی دارد که نمی‌زند دل دل می کند شاید. این را از چشم‌هایش می‌توان خواند. و مادر که با استکان چای آمده تا  خستگی کار روزانه را از تن پدر بیرون کند. نسیمی خنک می‌آید و بخار روی چای را با خود می‌برد. پدر لختی از کار دست می‌کشد و استکان چای را میان دستانش جا می‌دهد.

ـ دیشب احمدرضا...

ـ پس بالاخره به خواب تو هم آمد...

پدر تعجب زده به مادر می‌نگرد. و مادر در حالی که اشک دویده در چشمانش حرفش را ادامه می‌دهد

ـ  برق چشم‌های این پسر داد می‌زند موعد سر رسیده و وقت پس دادن امانت به صاحبش رسیده...

و پدر که مادر بار سنگین دلش را به زمین نهاده با تکان سر حرفش را تایید می‌کند.

نسیمی خنک می‌وزد و بوی عطر گل محمدی همه جا را می‌گیرد بوی عطر احمدرضاست...

پایان گلبرگ‌های یاس خوش رقصی می‌کنند وسط کاسه سفالی آب و قرآن خطی آقابزرگ در آیینه قد می‌کشد. صدایی در حیاط طنین می‌اندازد "یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه"


+ تاریخ جمعه 94/1/7ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر