هوالشهید
باز بهار با تو پایان گرفت
و قلب عشاق را غم نبودنت
واژه هایم تو را کم دارند
فروغ چشمانی که به رنگ خدا می ماند
و نوازش دستانی که رایحه گل رز با خود دارند
سراغت را از که باید گرفت؟
پیکر به خون نشسته طفل لبنانی یا قلب به غم نشسته مادر ایرانی
نشانت را در کجا یافت؟
خاک تفدیده جنوب یا صخره های سترگ غرب
بر کرانه اروندی یا زیر رگبار خصم
گویا چون درد و مظلومیت لامکان شده ای
به اندازه عشق وسعت گرفته
و به پهنای غم در زمان ریشه دوانده ای
تو را باید حرف به حرف خواند
برای چشمانی که به یغما رفته اند با زخارف دنیای دنی
و واژه به واژه از بر کرد
برای سرهایی که گرم اند به غیر حق
به امید رهایی...
...
رنگ سپید پاشیده ام بر بوم دل
نقاشی اش با تو
چ م ر ا ن