|
||
هوالحق "حب الوطن من الایمان" مرده باد نَفَسهایی که با خیال خام خیانت فرو برده میشوند نفرین بر چشمهایی که جلوه تمثال باطل است و گوشهایی که صوت شیرین و کلام شیوای حق را نمیشنوند اف بر آن سرها که در آخور بیگانه فرو رفته و جز چریدن هم و غمی ندارند پیشانیشان جای بوسه شیطان است منافقین مرگ بر قلمهایشان که در بزم هرزگی قدم میزنند و دمادم برای تعبیر رؤیای نابودی ایمان و یقین ما دسیسه میچینند و نقشه میکشند اما کورخواندهاند "و الله خیر الماکرین" است ما زندهایم و تسلیم ناپذیر زیر بار همهی تحریمها نفس میکشیم در حریم ولایت بگذار گلویشان بدرد از فریادهای ناحق ما ثابت میکنیم فرزند خلف گذشتگانیم خونمان با غیرت پدرانمان عجین شده ایران مِلک و وطن ماست از هر قوم و قبیله با هر زبان و لهجه پیرو هر سبک و سلیقه سیاسی در هر گوشه این خطه سرسبز که باشیم قلبمان تنها و تنها مستعمره "ولی فقیه" است و تا آخرین دم از آن دست نمیکشیم ما برای دفاع از استقلال و آزادیمان باک نداریم حتی تا پای گذشتن از سر و جان ایستادهایم شهادت اندیشه مکتبی است که سینه به سینه به ما رسیده آرمان و آرزوی ما چیزی جز سربلندی و سرفرازی جمهوری اسلامی ایران نیست. پایان نوشت: "ایران موجودی است الهی که بر بال فرشتگان نشسته است "
هوالعظیم فاطمه میگوید: یقین بین همه نمازهایم تنها آن دو رکعت نماز شکسته با تیمم آن هم وسط کویر مقبول است! میدانی اگر بگویند فقط یک آرزوی دنیاییام برآورده میشود می گویم: مرا تبعید کنند به این کویر تا الباقی عمرم را با تو سر کنم تک و تنها مثل این بوته آخر بندگی تو اوج لذتهاست با همه نفهمیهایم این روزها این را خوب درک کردهام. اشهدک یا مولای...
عکس از ع. کریمیان هوالشهید این کار همیشگی من است دستم از دامان خدا که کوتاه میماند به شبکههای ضریح که نمیرسد میآیم میگذارمش روی سنگ قبر تو طلبکارانه زل میزنم به "شهید گمنام" و برای این سر سودازده فاتحه میخوانم تو سکوتی تحویلم میدهی سرد و سنگین ناچار راهم را میکشم و میروم آن سوتر پیش گنجشکها که زبانشان بسته است! اما این روزها حالم با همهی روزها توفیر دارد دمغم، حالم از خودم گرفته و پای گریزم نیست دلم هوای پرواز دارد اما زمینگیر این واژههای دست و پاگیر است انصاف نیست تو هم از در سکوت درآیی تو هم نادیده بگیری عجز و لابههایم را با من بینظمِ بیمنطق با منی که الهش، الله نیست منی که محبوبش، مطلوبش شده نفسش منی که دیدههایش نابیناست راه بیا بساز با این واژهها هرچند چنگی به دل نمیزنند و کامت را شیرین نمیکنند از چشمهایشان بخوان حکایت تلخ گمراهی و بیپناهی را دست دلم به هیچ کجا بند نیست، ببین... پایان نوشت: من با "و فرقت بینی و بین احبائک و اولیائک " چه کنم؟ |
|