یانور
«...ولاالظلمات ولاالنور...»
غریبهام برای نارونهای رنگپریده خیابان
سنگفرشهای وارفته پیادهرو صدای گامهای خستهام را از یاد بردهاند
این داوودیهای عاشق
که سِحر پاییز از پسشان برنیامده
به رخ میکشند سرخ و سپیدیشان را به اقاقیاهای بیبر
مرا به خاطر نمیآورند
سکوتم برای بلبل خرماها آشنا نیست
نگاه شاهپسندها سرد است
میبینی حتی این گلایل سفید هم مرا بجا نمیآورد
وقتی برای جز بهجز اینجا
که نقطه ثقل شهر است و آرامگاه تو
بیگانه باشم
برای تو و اولیتر برای او هم.
مرا میترساند این همه سردی
میدانم خبری از آلزایمر نیست
این سردی ریشه در من دارد
منی که وجودم را تصرف کرده
منی که بوی تو ندارد، مال او نیست
اماره است به شر
مست از باده گناه، میتازد با مرکب غرور.
باز دورافتادهام از منِاو...
میبینی فاصله گرفتهام از تو
تا بهشت هفتآسمان راه است
قلبم ملتهب است
تمام تنم ملتهب است
این دوری قصد جانم کرده
تو اگر طعم غربت نگیری از کامم
او اگر امان ندهد دلشکستهام را
من جان میدهم...
"بسان شعله شمعی در هجوم تاریکی"
بگو به او...
امیدی نیست به آفتاب کمجان
قلبم تاریک است و نفسم سرد
راه نمیبرم با ظلمت
نور میخواهد دلم
نورعلی نور