هوالمصور
شب شهادت یا روز ولادت نیست ـ که جای سوزن انداختن نباشد. عینک آقابزرگ از چشمش افتاده باشد و نفس خانمبزرگ در سینه گرهخورده باشد و تو این وسط مانده باشی چطور با چه ترفندی خودت را بهسلامت از میان سیل جمعیت بیرون بکشی تا مبادا تنهات به تنهای بخورد و کسی دلگیر شودـ اما به قول خالهخانم، حرم همیشهی خدا شلوغ است و این بهانه خوبی است برای دخترکی تخس تا دستش را از دست مادر بیرون بکشد. عقربهی کوچک ساعت روی عدد هفت منتظر مانده تا عقربه بزرگ خودش را به 12 برساند و صدای زنگ بلند شود سه ضربه با سه ثانیه فاصله از هم دینگ...دینگ... دینگ. سوز سرمای سر شب تا مغز استخوان آدم را میسوزاند چه رسد به صورت همان دخترک فوقالذکر که دست بر قضا سفیدرو است و علاوه بر آن چشم مادر را هم دور دیده است در شلوغی و بیمحابا مشغول بازیگوشی شده گوشهای از صحن. کنار حوض آب، لابد پی ماهی است در این فصل سال. شاید برای هزارمین بار است جیم میشود سرگرمی یا بخشی از کار روزانهاش این بوده است. چادر مشکی زنها همیشه بهانه خوبی است مثل ازدحام حرم برای تبرئه شدن و دور ماندن از تنبیه. مادرش هراسان میگردد پیاش از این صحن به آن صحن. از این رواق به آن رواق و آنقدر هول انگار که برای نخستین بار است که اسراء گمشده باشد. ندایی پیدرپی از درونش خروش برمیآورد اگر پیدایش نکنی چه؟ اگر... کلافه است و سرگردان. زنی میپرسد چی پوشیده بود؟ مکث میکند با خود فکر میکند نکند به خودش بگوید چه مادر بیسلیقهای، پالتو قهوهای سوخته با شلوار جین آبی خیلی هم ست نیست تازه با شال و کلاه صورتی که کسی نمیداند مدینه بافته است.
زن مچاله شده است در خودش از شدت درد یا از سرما نمیدانم. وقتی دست کوچک و ظریف اسراء روی شانهاش فرود میآید. وقتی اشتباهی مادر صدایش میکند و با آن چشمهای درشت سیاهش ـ که خوش نشستهاند در صورت معصوم گلانداخته از سرما ـ خوب خیره میشود در صورت کشیدهاش [که شباهت چندانی هم ندارد بهصورت مادر ناچار دو قدم عقب میرود] جُم نمیخورد. نه اینکه فکر کنی یک تکه سنگ است زن، سرد و بیروح، عاری از عشق و دور از مهربانی. نه. زیر لب، نرم و آهسته ـ فتبارک الله احسن الخالقینـ ی میگوید. میترسد برمد. خودش که دختری ندارد تا مادر صدایش کند و نه پسری حتی. میخواهد مثل درخت گیلاس خانه باغ باشد وقتی دمجنبانک کوچکی پناه آورده است به سرشاخههای پرشکوفهاش. چه فرقی میکند بهانهاش چه باشد مهم حضور اوست چشم در چشم هرچند کوتاه و مختصر. میداند خوب هم میداند. نمیتواند زیر بالهای چادر پنهانش کند مثل تکهای از وجودش. مال او نیست مال خود خودش و البته که خودخواهی است چنین اندیشهای در دنیایی که حتی خودش مال خودش نیست. اما بار اولش نیست، کار روزانهاش شاید همین است زن. دست میبرد و از جیب ژاکتش بسته پسته را بیرون میکشد. با چشمهایش اشاره میکند به بسته. چشمهای اسراء برق میزند دو قدم برگشته را جلو میآید حتماً همین را میخواسته دلش که بیمعطلی بسته را میقاپد. کمی بعدتر یخش واشده دستش را میگیرد. چند قدم آنطرفتر خادمی منتظر ایستاده مثل همیشه...
پایان نوشت: اجازه میدهی وجودش مأمنی باشد برای یک روح تازهـ محل آمدوشد فرشتگانتـ میخوانیاش به حسِ نابِ مادری؟