سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوالشهید

"وَلاَ یَأْبَ الشُّهَدَاء إِذَا مَا دُعُواْ..."

آدم باید خیلی تودار باشد که بتواند غم و غصه‌هایش را یک سال و چهار ماه در دلش نگه‌دارد و دم نزند و ننویسد حتی. آدم یا باید جنس دردش خیلی سخت و سنگین بوده باشد که واژه‌ها پا ندهند و گریزان باشند از قلمش. یا نه باید گشته باشد خیلی هم اما مخاطبش را پیدا نکرده باشد. مخاطبی که مثل من نبوده باشد. مثل تو باشدـ صبور مثل دریا، نجیب مثل باران، زلال مثل چشمه، آبی مثل آسمان‌، سپید مثل ابرـ اما تو که شاهدی به گفته حق. نیازی به واگویه نداشتی و نه خواهی داشت حتی. تو بوده‌ای حی و حاضر، در تمامی لحظاتی که نادیده می‌گرفته تو را و عظمتت را به بازی. مثلاً سر دفاع  وقتی دکتر در صورت رنگ‌پریده‌اش به دنبال پاسخ سؤالات خود می‌گشت، بی‌فرجام. شیرین چشم‌غره می‌رفت و انتظار داشت... اما او حرفی برای گفتن نداشت. هنگ کرده بود مغزش متوقف شده بود[ از اضطراب؟ نه، از ترس؟ نه، از...] آن‌هم درست جایی که حرف زدن واجب‌ترین کار دنیا می‌بود باید از خودش دفاع می‌کرد یا لااقل از متد شیرین... آبروی شیرین... شیرینی که تلخ بود ناراضی بود ناکام بود حتماً... از شانسش زهرا پُست بعدازظهر بود و فاطمه دست‌تنها کاری از پیش نمی‌برد. گلویش خشکیده بود و ذهنش... دهانش خالی از واژه. چهره‌اش به واژه‌ای مبهم و ناخوانا می‌مانست بین انبوهی از واژگان و دکتر که خیره‌تر می‌شد و مأیوس‌تر... دستمال‌کاغذی چروکیده... خیس از شرمندگی. داشت مزه مزه می‌کرد تنهایی را... بی‌پناهی بی‌کسی. کان یوم الحساب باشد. زمان دست به یکی کرده بود با دکتر و سؤالات بی‌پایان نه از سر خصم به قول خودش...

شَبش با بغض به گل‌های قالی خیره شده بود. تازه به حرف‌های خدا رسیده باشد انگار "به هر کس که بخواهد می‌دهد" ضرب می‌گرفت در ذهنش. نباید و نه حق داشت. رو زدن به کسی که توهم توطئه مغزش را پرکرده و بدبینی در چشمانش موج می‌زند، بیهوده بود... روز بعد آمده بود تا شاید همین حرف‌ها را بزند نه به من که به تو به خیال نبودنت و ندیدنت برای خالی شدن رها شدن. یا پی مقصر بود نمی‌دانم. پا تند کرده بود و از جلو دانشکده گذشته بود طوری که کسی از بچه‌ها نبیندش برحسب‌تصادف و بخواهد پاپیچش شود چون روزهای پیشین و او نتواند یا نخواهد چیزی بگوید. آمده بود اما جای دنجی نبود باوجود دیگران آنجا... حرف‌هایش را خورده بود و دست‌به‌سینه به همان "السلام علیکم یا اولیاءالله‌ و احبائه..." بسنده کرده بود. با بغض، بدون پرپر کردن شاه‌پسندهایی که لب باغچه انتظارش را می‌کشیدند... یکشنبه‌ها و سِتوده که کلاسش را با سی دقیقه تأخیر شروع می‌کرد، به پایان رسیده بود. خداحافظی با راهروی سرسبزی که ختم می‌شد به تو در دو قدمی خدا... ـ شرق دجله... شب بدر... یادآور "سید مهدی" بود و چشمان به در خیره "کبری خانم". گمنامی... آی عالمی دارد گمنامی... ـ  با گل‌های رز، پیچ گلیسین یا امین دوله که فرقشان را نمی‌دانست خوب اما وقت بهار سیر نمی‌شد از بوییدنشان، سخت بود. ناممکن بود. راضیه هم دوست داشت اینجا را و حتم داشت همه بچه‌ها حس تعلق دارند به این تکه از بهشت خدا روی زمین دانشگاه. باورش سخت بود ناممکن بود فاتحه خواندن بر حرف‌های گفته و نگفته. به روزهای خوب و خوش. تو در این نقطه آغاز شدی از ثانیه‌های داغ و عرق ریز تابستان89 و چه حزن‌انگیز که در آخرین روز نخستین فصل پائیز 92 به پایان می‌رسیدی شاید...

پایان نوشت: می‌دانم، می‌دانی سنگینی واژه‌ها بر دوشش را.


+ تاریخ پنج شنبه 93/11/30ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر