سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هوالهادی

نور مجلس را کم می‌کنند

تا کسی معذب نباشد در گریستن

اندکی می‌گذرد تا چشمم به تاریکی عادت کند

کنار دستم دختری است

به قد و قامت کوچکش نمی‌خورد

 دوازده سال بیشتر داشته باشد

چادر مشکی‌اش را به دور خود پیچیده

از این عالم و آدم‌ها دور است

حتی من که خیره در او ـبه خودـ می‌نگرم.

دورتر از دور

در میان معرکه شاید

این‌چنین که به خود می‌پیچد از شدت درد.

گاهی در خود جمع می‌شود

مثل ابری در حال بارش

اندکی سرش را به شانه دیوار تکیه می‌دهد

اما آرام نمی‌گیرد از روضه وداع.

لرزش شانه‌هایش دلم را می‌لرزاند

نمی‌دانم در این سال‌ها با خود چه کرده‌ام

با این دل که حریم تو بود

 و یادگار بهشت.

چه کردم که هر چه بزرگ و بزرگ‌تر شدم

قلبم قسی و قسی‌تر شد.

قلبم سیاه و سیاه‌تر

آن‌قدر که حضورت کوچک و کوچک‌تر شد

درست مثل ذره‌ای نور که در دریایی از ظلمت

به چشم نمی‌آید.

"از تو چه مانده در عمق نگاهم؟

اسیر کدام دانه و دامم؟"

می‌ترسم از این بزرگ‌تر شوم

می‌ترسم از سیاهی که می‌رسد به اسفل السافلین

بگذار شاهد بگیرم این واژه‌ها را

"فاذا کان عمری مرتعا للشیطان فاقبضنی"       

پایان نوشت: نه با زبان که با تک‌تک سلول‌هایم می‌خوانمت یا "خبیراً بفقری وفاقتی..."


+ تاریخ شنبه 93/12/16ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر