هوالشهید
"...لیبلوکم ایکم احسن عملا"
یکـ حساب حساب دو دو تا چهارتا نبود. یعنی دو دوتا چهار تا نبود. همه معادلات به هم ریخته بود. نه قوانین ریاضی که معاهدات بین المللی هم رنگ باخته بود، حتی ساده ترین قراردادهای انسانی زیر پا گذاشته میشد. همه جا حرف جنگ بود و صدای سوت خمپاره که مختص جنوب و غرب نبود. دشمن همه این آب و خاک را می خواست. حتی دورافتادهترین روستاها.... شهید بود که پشت شهید میآمد. به سوم عبدالرضا نرسیده پیکر بی سر احمدرضا آمده بود. به هفتم علی محمد نرسیده خبر مفقودی حسین پخش شده بود. مجروح پشت مجروح. وقت ماندن نبود. راه باز بود و جایی برای درنگ نبود. تعلل معنایی نداشت. هر کسی زرنگ بود سهمش را میگرفت از جنگ و سهم او؟ میتوانست مثل خیلیها جیم شود و یک شبه سر از جبهه درآورد. خط مقدم پیش روی تیربارهای بی رحم. زیر آتش بی امان دشمن. اما نه بی رضایت پدر و نه با شکستن دل مادر. قصه او با خیلیها فرق داشت...
دو بعد از هجده سال غم بی اولادی، هجده سال زخم زبان این و آن، هجده سال نذر و نیاز خدا عنایتی کرده بود. در رحمتش را گشوده بود و مادری را صاحب فرزند. عنایت الله هبه خدا بود. روشنی چشم پدر و مادر. خدا خودش داده بود و حالا خودش امانتش را خوانده بود. و آنکس که خدا عاشقش شود...
سه هر بار می آمد سر حرف را باز کند واژه ها میآمدند تا تک زنبانش اما پر نمیکشیدند. تنها ضجه سکوت به گوش میرسید و دیگر هیچ. دستانش را به هم می مالید سرش را زیر می انداخت اما... نگاهش اول بار میافتاد به دستان پدر که پینهها زمخت جلوه می دادنش ـ فصل درو هم اگر نبود آدم رعیت همیشهی خدا کار داشت اندازهای که شب نفهمد از فرط خستگی چه وقت چشمهایش روی هم میآیندـ و بعد ناخودآگاه میچرخید سمت نگاه پر مهر مادر که نقشهای ریز قالی کم سوترش کرده بود این روزها و لبخندی که دلش را میلرزاند. برمیخاست و میرفت پی کاری... واژهها برمیگشتند ته دلش روی هم، خروار خروار حرف میشدند. نه دلش که مرغ مینا هم دیگر تاب این همه بی تابی نداشت.
چهار رفیق همیشه هوای رفیقش را دارد و رفیق شهید که ممات ندارد. شب بود اما سیاهی از شب نبود. ظلمات بود بیهیچ روزنهی نوری. بیهیچ دریچهی امیدی. سکوت و سیاهی درهم تنیده بود. می دوید و سیاهی تمامی نداشت. هول افتاده بود به جانش و سکوت که پایان نمیگرفت. ترس برش داشته بود. لحظهای بعد سکوت شکسته میشود و صدایی نزدیک و نزدیکتر و با آن روشنایی پهنتر. صدایی که او را به خود میخواند. نوری که به سمت او میآمد.
ـ عنایت الله
صدای دلنشین احمدرضا بود. خود خودش. با همان لباس خاکی جبهه و لبخند همیشگی روی لبها. انگار هزار سال باشد که ندیده باشدش آغوش باز میکند و صورتش را غرق بوسه.
ـ دلتنگم احمدرضا
ـ دلتنگی جرم هبوط بود ارثیه پدرمان آدم اما...
ـمرا با خود نمیبری؟
چفیه سیاه و سفیدش را از گردن باز میکند و میاندازد دور گردنش. و دور میشود با صدایی که میگوید: ... فملاقیه.
چشم که میگشاید فضای اتاق بوی عطر آغوش احمدرضا را گرفته. و هق هقی که با صدای اذان صبح در هم آمیخته.
پنج پدر دار قالی مادر را بهپا میکند کنار ایوان. انگاری از صبح حرفی دارد که نمیزند دل دل می کند شاید. این را از چشمهایش میتوان خواند. و مادر که با استکان چای آمده تا خستگی کار روزانه را از تن پدر بیرون کند. نسیمی خنک میآید و بخار روی چای را با خود میبرد. پدر لختی از کار دست میکشد و استکان چای را میان دستانش جا میدهد.
ـ دیشب احمدرضا...
ـ پس بالاخره به خواب تو هم آمد...
پدر تعجب زده به مادر مینگرد. و مادر در حالی که اشک دویده در چشمانش حرفش را ادامه میدهد
ـ برق چشمهای این پسر داد میزند موعد سر رسیده و وقت پس دادن امانت به صاحبش رسیده...
و پدر که مادر بار سنگین دلش را به زمین نهاده با تکان سر حرفش را تایید میکند.
نسیمی خنک میوزد و بوی عطر گل محمدی همه جا را میگیرد بوی عطر احمدرضاست...
پایان گلبرگهای یاس خوش رقصی میکنند وسط کاسه سفالی آب و قرآن خطی آقابزرگ در آیینه قد میکشد. صدایی در حیاط طنین میاندازد "یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه"