هوالمحبوب
برای تو که یک روانشناسی" آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت" بیمعنا است. حق هم همین است آدم روانشناس باید کم کم عرضه روی پا نگه داشتن خودش را داشته باشد. من اما روانشناس نیستم و میتوانم دندان عقلم را بکشم میتوانم آدمهای شیک و اتوکشیدهای که مابین حرفهای صد تا یک غازشان 99درصدش خودپرستی است را کنار بگذارم. آدمهای طماعی که به علم همانگونه مینگرند که یک کفاش به پوستهای دباغی شده روی میز کارش... میتوانی فکر کنی کم آوردهام. بله من کم آوردهام اما نه آنچه را که تو میپنداری. مغزم کم آورده نمیخواهد انبانی از واژههای بی سر و ته لاتین شود. نمیخواهم شب را با دغدغه چک نکردن ایمیلها به پایان برسانم و صبح به جای چیدن نعناع تازه از باغچه برای سفره صبحانه مشامم را با بوی زهم قهوهی ترک بیازارم. میخواهم بجای حرف زدن از رتبههای علمی کسب شده، پز دادن به سفرهای فرنگ و سمینارهای متعدد، کار دیگری داشته باشم. مثلاً برای او فال حافظ بگیرم و غصه قمریهایی را بخورم که هنوز بلد نیستند لانهشان را سرپا کنند و محتاج جعبه کفش محمدند. با گلبرگهای گل محمدی که با شبیخون کودکانهی محمدصالح بیرحمانه پرپر میشوند، همدردی کنم. دلم بجوشد که چرا مادر "بهار خاموش" را نمیخواند و با مورچههای حیاط از در همزیستی وارد نمیشود. میخواهم برای گلابیمان والعصر بخوانم که دیگر زمستانها شکوفه ندهد! میخواهم بیخیال قیل و قال پدر روی کپه علفهای هرز باغ دمر شوم و به آسمان چشم بدوزم و بلبل خرماها را دید بزنم. وقتی از این شاخه به آن شاخه میپرند و مست از بوی بهار برای هم میخوانند. توی نخ ابرها باشم که کی میبارند؟ آب نیسان میخواهم نه طعم شور اشک.. من اختیارگوشهایم را دارم نه؟ میخواهم به جای شنیدن بحث و جدلهای بیهوده و چانه زنی بر سر حق الزحمه داوری به نغمه خوش پای آب بسپارمشان. به لالایی که طاهره سر خواباندن مهدیه میخواند... به نظرت من محق نیستم آدم سادهای بمانم و مثل معادلات چهار مجهول خودم را سخت و لاینحل نکنم. بس است علم. نمیخواهم تک بعدی شوم. نمیخواهم آدم دلمردهای مثل فرخانده باشم که شکمش را وقت گشنگی میبندد به بیسکویتهای بیمزه و حال و حوصله پختن غذاهای جدید ندارد. اگر به قاعدهای که میخواهم منصف شوی میبینی این واژهها تحمل درد ندارند. دل این واژهها به شوق زندگی میتپد...
پایان نوشت: روز مادر مبارک