|
||
هوالحبیب یک: رو به باجی با تضرع و التماسی که تنها شگرد خودم هست میگویم میشود مامان را راضی کنی تا مرا هم ببرید. قول میدهم بچپم عقب پراید تا دانشگاه لام تا کام حرف نزنم اصلاً در دلم برایتان دعا کنم که جز خدا نشنود صدایم را. که حواستان جمع بماند یک وقت هوس نکند بال درآورد و از دستتان بپرد. استرستان بالا نرود سهتایی پذیرفته شوید با هم یکجا! من قبل یک: به نظرت چند سال یکبار ممکن است آدمهایی مثل سرباز به پٌست شرکت بخورد؟ صاحبخانه جوابت کرده باشد آن هم وقت فرجه، در به در آدمی باشی که کارت را ردیف کند. رئیس هرچه مهربان، هرچند وظیفهشناس و منظم، اما بر خلاف طبیعتش عقلش بر دلش حکمفرماست. اندازه فاطمه دلنازک نیست اندازه فاطمه رحم و مروت ندارد تا بگوید اگر یکبار دیگر میگفت، میگفتم رایگان. [شاید هم حق دارد رئیس، دلسوزی برای این و آن با طی پلههای ترقی و موفقیت همخوانی ندارد! این را دو سال بعد خواهم گفت] یا اندازه من عذاب وجدان سراغش نمیآید. به نظرت چند سال یکبار ممکن است سرهنگ عدل روز دوشنیه نباشد؟ چند سال یکبار ممکن است ادریسی بدقلقی کند موقع نصب یا بیومپر بازی درآورد؟ به نظر سوفی خدا دارد اذیتشان میکند. اما به تعبیر من دلش برای تو سوخته که همه چیز مرتب شده این نخ نامرئی خوب دانههای تسبیح را نشانده کنار هم. یک حمد یک السلام علیک از ازل حق تو بوده است، نه؟ من بعد یک: مادرم زن نجیبی است تقصیری ندارد فقط هرزگاهی منطقش بر احساسش میچربد! قبولدار نمیشود. اینکه عدل عمه مرضی، باجی و زهرا همه با هم در یک حوزه امتحانی شرکت میکنند دلیل دندان شکن و موجهای برای پرسه زنیهای من نیست. دو: میگوید آدم حرفهای دلش را نباید بنویسد حتی در دفترچه یادداشت شخصیاش! اما من نمیتوانم ننویسم که دلم لک زده است برای پاییز دانشگاه، برای برگهای نارون که زیر پا خوردشان کنم تا حرم الشهدا، برای جعبه سفیدرنگ دلنوشتهها که حسرت حرفهای دلم روی دلش مانده، برای داوودیهای عاشق، برای گنجشکهای وراج، برای نیمکت چوبی دانشکده علوم تا خودم را رویش حس کنم خود خودم نه یک مهندسِ ... خودم را بنویسم تنها برای خودم، غافل از اینکه بعدها دست میگیرد برایم و با صدای خندههایش خانه را روی سر میگذارد سرنوشتی مشابه همین حرفها! پایان نوشت: حیف که نمیشود به آینده رفت... برچسبها: شهدا |
|