هوالحبیب
امروز وقتی داشتم با سرعت خودم را به کتابخانه، که در قلب پارک آرام گرفته، میرساندم، دلم میخواست برای چند دقیقه بنشینم رو یکی از نیمکتها. چشمهایم را ببندم و چند نفس عمیق بکشم. برای لحظاتی گوشهایم را میهمان نغمه سرایی گنجشکهایی کنم که از شور بهار میخواندند. مشامم را پر کنم از عطر بنفشههایی که سر صبحی ذوق کرده بودند. اما وقتش نبود. به اندازه کافی این روزها فرصتها را سوزاندهام. قدمهایم را تندتر کردم. اما وقتی پیچیدم سمت درختچه شیشهشوی، شاخههای سربه زیرش مرا بیهوا برد آن سوی شهر، جایی که تو در گوشهای از خاکش آرام گرفتهای. حالا آنجا حتما طاووسیها به گل نشستهاند و عطرشان با بوی سحرآمیز زیتون تلخها در آمیخته است. حتما آنجا هم بهار حال بلبل خرماها را خوب کرده است و آنها هم حال تو را. خوش باش با بهار مثل همه آدمها. بیخیال من و دلگیریهای این روزهایم. من از همینجا حمدم را برایت میخوانم رفیق!