هوالحق
این رسم امتحان شدن است؛ باید وسط معرکه خودت را نشان بدی. عقب ایستادن و حرف زدن در آسایش کار راحتی است.
آن شبها را به یاد داری، همان شبهایی که چشمهایم را میبستم و میگفتم تو "الله" هستی. و این یعنی جامع صفاتی، یعنی همه را با هم داری و شاید به تعبیر من همه را یک اندازه! از قدرتت شروع میکردم. میگفتم تو قادری. پس با وجودت سختی و کار غیر ممکن معنی ندارد. بعد میگفتم تو همان اندزه که قادری همان اندازه هم حکیمی. همان اندازه که حسابگری همان اندازه هم جبّاری. پس اگر به هدفم نرسیدم این به معنای نفی قدرت از تو نیست. شاید مصلحتم این بوده. شاید جایی خواسته یا ناخواسته به خطا رفتهام، حرفی زدهام دلی رنجیده است و ... حالا این نرسیدن جواب آن خبط است. شاید هم نه! اصلا دنیا ارزش رسیدن ندارد، وقتی قرار است عاجل باشد، وقتی باقی نزد توست. خلاصه آنقدر حرف میزدم و خودم را دلداری میدادم تا استرس جایش را به آرامش میداد، خوابم چشمهایم را پر میکرد وقتی تو هنوز بیدار بودی مثل همیشه...
حالا این شبها تو هنوز هم همان "الله"هستی، توانایی که به اندازه تواناییات، مصلحت اندیشی. مهربانی که به اندازه مهربانیات، حسابگری. این وسط من هستم که رنگ عوض کردهام و پشت پا زدهام به حرفهایم. همیشه حرف زدن کار راحتی است و سختی از زمانی شروع میشود که باید پای حرفهایت بایستی آن هم با تک تک سلولهایت و امتحان یعنی همین، درست جایی که من ایستادهام.
تو اما، مثل همیشه غافر باش، حرفهایم را نشنیده بگیر. مرا ببخش به خاطر همه یأسهایی که این روزها به سراغم میآید. به خاطر همه چراهایی که جسورانه میپرسم...