هوالحبیب
میبینی، این روزها به تو که میرسم، پاسُست میکنم و همه حرفهایم را خلاصه میکنم در همان "السلام علیکَ...؟!" ساده و بغض آلود. انگار بخواهم اوج طلبکاریام را به رُخت بکشم. انگار بخواهم تلافی کنم. آخر این روزها بیش از همه، از تو طلبکارم. حتی بیش از خودم. یعنی حقش این بود؟! من فقط توقع داشتم عوض همهی لحظههایی که میآمدم دست بر سنگ مزارت میگذاشتم و فاتحهای نثارت میکردم، بیایی. دست بگذاری روی قلبم و حمدی نثارش کنی. حرف من نبود، همه میگفتند نفست حق است. میگفتند گمنامها با بقیه توفیر دارند. پس باید خودی نشان میدادی، اما...
من فقط انتظار داشتم عوض همه دوستهایی که تنها ادعای رفاقت را به دوش میکشند اما همین که به روزهای سخت میرسی غیبشان میزند و شانه خالی میکنند از همپایی، تو باشی و واژههایت التیامی باشد بر رنجها، بر غمها، بر انبوه نبودنها. اما تو، شاید تنها ترجیح دادی فکر کنم که از دور ایستادهای و نگاه سنگینات را حوالهام کردهای مثل خودم. شاید خواستی گمان کنم دور میبینمت، شاید خواستی حس کنم این اندازه غریبه هستی برایم. شاید هم میخواستی روی پای خودم بایستم. بزرگ شوم. دلنازک نباشم. اینطور فکر کنم بهتر است نه؟
میبینی، این روزها چقدر تلخ و سرسنگین شدهام با تو. حالی که دوامی ندارد. غروری که سرانجام با همین واژهها خرد میشود و فرو میریزد...