هوالحبیب
فریاد نه؛ میبینم.
خسته و وامانده، سرشار از تهی، لبریز از بیهودگی شدهای...
بعد از زمانی طویل، بعد از این همه تقلا و تلاش، چشم گشودهای و خود را در نقطه شروع دیدهای
چه حسرت عظیمی! چه درد تمام ناشدنی!
همه این مدت را تنها دور خود چرخیدهای، عین فرفرهها
[و فرفرهها همیشه خودشان را دور میزنند نه دیگران را!]
فریاد نه؛ میشنوم
تنها بدون او
یعنی، حکایت مور و سینه سنگی سیاه
یعنی، آتشی که ثانیههایت را سوزانده
یعنی، سایه سنگین نبودن
یعنی باز...
فریاد نه؛ میدانم، میفهمم
حالا نوبت توست!
باور کن خودت و بودنت را
و دل ، تا بشویی
و دستها، تا بالا بیاوری و قد بکشی تا جایی که
سرانگشتانش را حس کنی.
او به انتظار نشسته است
تو را
هر لحظه...