هوالحبیب
کاش دلت با هرزنویسیهایم نرم میشد و یکی از همین عصرهای پاییزی که باران تن تبدار نارونها را نوازش داده و تشنگی داوودیها را فرونشانده، گامهای خستهام را میکشاندی سمت خودت که رو به سوی خداست. نیازی به واژه نبود تو با همان نگاه از سر مهر با همان سکوت از سر لطف، التیامی بودی بر همه زخمها و رنجها. حتی حس حضورت خوشایند بود. این روزها خستهام اما نه از کج خلقیهای استاد منطق و نه از نیش و کنایههای آخر کلاس. دلگیرم اما نه از بیاعتناییهای فاطمه و نه از بیمهری سادات. بیطاقتم اما نه از فشار درسها و حجم کارهای عقب افتاده. این روزها از دست خودم کلافهام. از دست خودم دلگیرم. از دست خودم بیطاقتم. هر روز صدای زهرا در گوشم میپیچد وقتی میگوید: «شاید آدمهای بیرون را گول بزنی اما با خودت چه میکنی؟» من با خودم چه میکنم هان؟ این لجباریهای بچهگانه که همه را عاصی کرده، این پریشانیهای گاه و بیگاه که قلب تو را هم رنجانده، اینها یعنی من هنوز هم با خود کنار نیامدهام.