هوالحبیب
برای دومین بار دعوتنامه میفرستی که بیا
و من برای بار دوم دعوتت را پس میزنم
بهانه میآورم
درس و امتحان و تنهایی
بدون برنامهریزی که نمیشود
نگاه میکنی
از همان نگاهها که هزاران حرف نگفته دارد
انگار میگویی رها کن
این همه دلمشغولی را
این همه وابستگی را
میخواهی چه کنی با این همه بار
با این شانههای نحیف
نفست بالا نمیآید
خودت را ببین
اصلا مگر نمیگفتی
صفای زیارت به تنهایی است
پس چه شد؟!
سکوت میکنم
...
باید به جای نشستن پشت این میز
و چانه زدن با واژهها
در صحن انقلاب باشم
مثل یک سال پیش
راستش یکسال پیش هم تنها بودم
حتی با وجود "میم"
(یعنی که هنوز هم...)
نزدیک غروب بود
و ثانیههای آخر
دلم اندازه دل آسمان تنگ شده بود
دانههای باران اذن میخواستند از تو
باید دعای وداع میخواندم
اما انگار دلت نمیآمد بِرانیام
...