هوالحبیب
یکسال گذشته را مرور میکنی
پر است از سیاهی
بی هیچ نقطه روشنی
سرشار از حرفهای بیهوده
از دل شکستنهای بیشمار
از خودخواهیهای مشمئز کننده
از نفرت و کینه بیحد و حصر
از شهوت شهرت
از خودت بدت میآید
از این خود بیخود
فکر میکنی
این همه پلیدی از کجا ریشه گرفت
و درونت را پر کرد
کی تا این اندازه بیگانه شدی با خودت
شاید از زمانی که حواست به دلت نبود
به خودت
وقتی عنان نفست را رها کرده بودی
و او میدان را برای
یکه تازیهایش خالی دیده بود
تو را از خودت ربود و برد و برد
تا به این نقطه رسیدی
اما همراهی تا کجا؟!
تا کی تن به ذلت دادن؟!
بس نیست!
مگر نه اینکه
بدت میآید از این همه دوری
دلت، دلت حق دارد بگیرد از این همه سیاهی
دلت را دریاب این روزها
وقت خلوت کردن است
گاه رفتن فرا رسیده است
باید بگذاری همه را
و رها بروی
جایی که خودت باشی
و تنها خدا
دور از دنیا و هیاهوی آدمها