وقت تنگ است
کاروان بیست و چهارم راه می افتد
و من دستم به جایی بند نیست
مُخ پدر را بزنم با دل مادر چه کنم که رضا نیست
به خودم گفتم شاید اگر بیافتم روی دور منطق
دلم را با آنها صاف کنم
راستی راستی آلزایمر بگیرم و"شیرین" را برای همیشه ببخشم
حتما راه به جایی خواهم برد
خدا توی رودربایستی با تو هم که شده، کربلا را به من می بخشد
اما نه انگار خبری نیست...
باید قید این سفر را زد
باید ساخت و با گوگِل اِرث به زیارت رفت!
نرم افزار را باز می کنم
سمت چپ سِرچ می کنم کربلا
عرض چند ثانیه از فضا بی کران پرت می شوم به خیابانی که
یک طرفش می رسد به عباس(ع)
و طرف دیگر به حسین(ع)
دلم گیج می زند...
و باز مثل همه
مثل همیشه باید بگویم:
"من هنوز جوونم حسین منتظر می مونم"