سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هو الله احد

تنگِ غروبِ پنج شنبه، تک و تنها، سر مزاری زانوی غم بغل کرده و با نگاهش خورشید را بدرقه می کند. پیشتر می رویم می شناسمش. حاجیه خانم همسایه دیوار به دیوارمان است. خانه ای کاهگلی با طاق های ضربی داشتند. چند سال پیش کوبیدند و یک ساختمان شیک با سنگ های سفید علم کردند به جایش.در دل چه زمزمه می کند؟ "الله و اعلم... "هر چه هست قلبم از این فضای غم بار منقبض شده و بغض راه واژه هایم را بند آورده...

مادرها همه فرشته اند اما خوب مادر شهید توفیر دارد با همهء مادرها. خاطرش پیش خدا عزیزتر است. بهشت، بیشترش زیر پای اوست. سیر نمی شوی از باران نگاهش. دلش با صفا، عملش بی ریا، فریادش بی صدا و اشکش در خفاست. دردهایش از جنس دیگری است. راضی است به پلاک و سربند خاکی. حتی کنار می آید با قبر خالی. وصفش در تن واژه ها و جمله ها جا نمی شود که...

 مادر سر صحبت را باز می کند. من دست می برم روی قبر و شروع می کنم به فاتحه خواندن برای قلبی که کارش به "وامات" رسیده تا ثوابش را بدهند به او{غافل از اینکه او بارش را به موقع بسته} شفایش را به من! حاجیه خانم چه خوش می گوید از "رضایی" که به حق مرضی خدا شد. در ذهن مرور می کنم حساب و کتاب به هم ریخته ام را. حواسم هست پای سفره که نشسته ام؟ زیر علم که سینه می زنم؟ بر ریسمان استعانت چه کسی چنگ می زنم؟ مگر نه اینکه"صراط مستقیم" صراط صلاه اول وقت و زرنگی در بندگی است نه راه دور زدن خود و زیرآبی رفتن برای این و آن و نه سیاق " المضغوب علیهم". صراط مستقیم، صراط شهداست...

 "والضالین" رسم را کشیده. دانهء اشکی یواشکی از روی گونه ام سر می خورد. در سیاهی چادرم گمش می کنم. می ترسم رکب خورده باشم از نفسم و زاویه دار شده باشم.



+ تاریخ سه شنبه 93/2/16ساعت< pb:Time3> نویسنده | نظر